امشب با تو حرفها دارم..
این طور به من زل نزن...خب،میدانم،همیشه با تو حرفها داشته ام..
همیشه گفته ام و تو صبورانه گوش داده ای...
این بار هم صبور باش..
چه کسی گفت که زن و مرد را در مساوات آفریده اند؟؟!!
و این چه مساواتی ست که شهادت و میهمانی گلوله های سوزان را،چندین برابر خاص شما مردان کرده ست؟؟
مرا این طور نگاه نکن سید!لابلای این همه مچالگی عکس،چه خوب میشد که این بار چشمانت پیدا نبود...کفر نمی گویم که!........
نه!..ساکت باش ای ندای همیشه مدافع اندیشه های کهنه من..!
نمی خواهم حتی لحظه ای دوباره و هزارباره مرا بفریبی...
فریب دهی و در دلم زمزمه کنی که چه زنها که جاودانه شدند و عند ربهم یرزقون...جز آنکه این بازار همیشه برای مرد سکه بوده ست؟...
نمی خواهد آرامم کنی ای ریحان خاموش،اما پر غوغایی که دیری ست خانه دل را به افکاری تصاحب کرده ای که عقل را به زحمت می اندازند و دگر که را یارای مجاب کردن این دل خواهد بود؟!
نمی خواهم که در گوشم زمزمه کنی که جهاد با نفس جهاد اکبر است..که نا توانیم را به رخم بکشی...خود می دانم...می دانم که آن شربت را به کام کسی ریختند که از بند خویش رهید..
امشب چه نگاهت سنگین شده!اصلا برگرد توی آلبوم!نه اینجا نه!!این بار زیر تمام عکس ها!امشب می خواهم کمی قهر کنم..فقط کمی ها!فردا نگویی قهرم ها!می دانی که نمی توانم...
امشب مرا با تو هم نجوایی نیست ریحان..راحتم بگذار تا شاید بپذیرم که مرا میان خوبان راهی نیست...شاید بپذیرم مرا همین بس که دستانم را میان ضریح چشمان همیشه خیره اش گره کنم...همین بس که راضی باشم که اکنون دیگر ان بغض مبهم،آن لبخند نجیب و محزون،جای خود را به قهقهه های مستانه...و آن سیاهِ فرا گرفته اش،اکنون جای خود را به گلهای آبی داده باشند...
اما مرا چه سود از این همه سکوت...؟!از اینهمه غربت...که خاک زمین بس سرد است..و من نه بالاپوشی با خود آورده ام و نه برای زمهریر در پیش رخت گرمی فراهم کرده ام..
این میان مرا چه حاصل اگر عده ای بر بالهای ملایک محمل گزیده اند و اکنون حتی از نظر به در راه ماندگان این طریق دریغ می کنند..
حالا که از تیر نگاه پر معنی ات مصون شده ام، اشک می ریزم و فریاد میزنم..اگر صدایم تا تو رسید و آزارت داد گوشت را بگیر..همان طور که سالها پشتت را کردی...مپسند میان من و معبودمان،یک زمینی،حتی تو که مدتی ست می بالی که دیگر زمینی نیستی،حایل باشد!!...
چه غریبم من!میان چون خود،زمینیانی که گویا هر لحظه بساط «بودن» را گسترده تر و به خیال خود آرامش فراهم می کنند...
و چه غریبترم میان آنها که دوست می داشتم مرا از خود بدانند...و چه ساده بودم من!خود می دانم که از آنها نیستم...
و خدایا!راستی پس من کیستم؟!از کجایم؟!..
پس این زمینی آلوده که توان ماندن ندارد و به آن ماوای دل آرای جوار تو هم راهش نمی دهند،کجای این هستی سکنی کند؟؟؟!!!!
پروردگارا!غریب نوازا!ای شنونده دعاهای نخوانده...ای کلید همه در های بسته دل...ای کریم!
امروز...همین امروز «این المفر»؟؟؟؟؟!!!!!.......
شور عشقت به دل افتاد چنان مست شدم
که ز خود قطع نمودم ، به تو پیوست شدم
آتش عشق تو در دل شرری زد که سحر
سوختم،خاک شدم،یکسره از دست شدم
نیست از من اثری هرچه بگردم،چه کنم؟!
لیک در کوی تو، چون نیست شدم هست شدم
سر نهادم به کفت پای بر افلاک زدم
مهر گشتم،چو تو را ذره شدم پست شدم
با تو بی پرده بگویم که گرفتار تو ام
بی جهت نیست که آزاده و سر مست شدم
(شعر از شهید دکتر با هنر)