چادرت خاکی شده، برگرد اینجا نیستم چند سالی میشود تنهای تنها!نیستم
خواهرم میگفت:دختر خاله چشمانش به در من جنون دارم ولی در حد لیلا نیستم
مانده پای بیقراریهای تلخش سالها کاش بودم، خندهای میکرد، اما نیستم
گفته بودی چشمهایت... خوب خواهد شد عزیز با همین شنها تیمم کن! مسیحا نیستم!
کوه هستم، رود هستم، دشت هستم، عشق هم استخوان میخواهی از این خاک، دریا نیستم؟
پیرهن میخواهی؟ اینجاخاک یوسف میشود ها خودت را جای من بگذار! زیبا نیستم؟!
چند سالی میشود خاکستر من گم شده صبر کن مادر، ببین مانند زهرا نیستم
نه خیالت راحت، اینجا راحتم، پیش خدام! گر چه قدری غصه داری پیش بابا نیستم!
به برادرها بگو انشا چرا کم میشود چند سالی میشود موضوع انشا نیستم؟!
بس کن این غمنامهی شوریدگی را مادرم! من که حتی یک خط از اندوه مولا نیستم
شعر از امیر مرزبان