صبح بود...هوا به شدت سرد...آسایشگاه جانبازان هم که بالا شهر!...یخ بندون شده بود..
ـ سلام آقا سیف...صبح بخیر...
ـبه!سلام بابا!صبح تو هم بخیر!انار مال کیه؟این قدر این حاج امیرو لوس نکن!بزرگ که بشه درد سرت می شه ها!..
دستشو کشید به ریششو سرشو خنده کنان تکون داد..
ـبزرگتر از این نمیشه آقا سیف!نترسین!تا تونسته قد کشیده...انقد که تو بدنش جا نمی شه دیگه!بشقاب دارین دم دست؟
ـمن نفهمیدم چی گفتی بابا!من نمی خوام..همین پیش پای تو،خانم اصغر آقا اومد...برکتی داد...دستت درد نکنه...
....پس خانم اصغر آقا هم اینجاست!...کاش می شد می نشستم اینجا تا حاج امیر بیاد محوطه...نمی شه که...سرده..چه امروز سوتو کوره!..کاش نرم بالا...کاش...خدایا چرا من آخه!!کمکم کن....
کاش این آسانسور خراب بود....حالا همیشه خراب بودا!!..
در اتاق هم که بازه...کاش هنوز جای حاج امیرو با آقا آرش عوض نکرده بودن....هنوز نیومده باید چشم تو چشمش بشم!..
ـببین کی اومده!!به!به!به!به!...
پس نمی دونه که انقد سر حاله...
ـریحان خانم!به قول نوه اصغر،ولکام!کام این پلیز!
خانم اصغر آقا از من بد تر!هیچی نگفته!...خاک بر سرم!..
آهسته زدم به در:
ـیا الله...سلام آقا آرش..خوبین انشالله؟بهترین؟.....د!پس حاج امیر کو؟چرا تختش خالیه!!من که نیم ساعت پیش خبر دادم میام...پس کوش؟...
داشتم اونهمه اضطرابو به بهانه حاج امیر بیرون می ریختم..
ـنترس عمو جان!میاد!الان میاد!با اصغر بردنشون یه آزمایش کوچول موچول!الان سرو کله شون پیدا می شه!
ـ الان میام آقا آرش...
کجا عمو!بیا!تا تو این انارو دون کنی،اونم میاد!
..بعد زیر لب،مثل وقتایی که می خواد متلک بگه گفت:
ـاز وقتی کچل شده،چه همه هواشو دارن!!!
ـ من کوچیک شما هم هستم!...الان میام!
...انارو گذاشتم رو تخت حاج امیر و دویدم تو راهرو...نگران بودم...نه نگران حاج امیر..می دونستم تو اتاق اصغر آقاست و داره از همه چی با خبر می شه...
به دیوار تکیه دادم..پاهام می لرزید...صدای نفسمو می شنیدم...قلبم رسما تو گلوم می زد!...
ریحان!اینقدر اینجا وایسا تا حاج امیر بیاد!یا خانم اصغر آقا!...یا اصلا خود اصغر آقا!چه می دونم!دعا کن باز حواسپرتی آقا آرش بیاد سراغش!اونجوری بشه که به خانمش می گفت دست نزن به من مگه تو زنمی!
چی می گی ریحان!الان 20 دقیقه ست داری از این دعا ها می کنی!زشته ها!برو تو اتاق!...
سرمو انداختم پایین..مثل بچه کلاس اولیا که مشق ننوشتن،با انگشتام ور می رفتم...رفتم تو...آقا آرش چشماشو بسته بود....خدایا ...خوابه انشالله....پشتمو کردمو پاورچین رفتم که بشینم رو تخت حاج امیر...
ـاز کی تا حالا معنی الان،نیم ساعت دیگه ست؟
آب جوش ریختن رو سرم....رومو کردم به تختش..هنوز چشماش بسته بود...با لحن شوخ همیشگیش گفت:
ـ این امیر کچل تانیاد ما انار نمیخوریم؟
ـچ ...چرا...ا...الان...الان دون می کنم..
گلوم چقدر خشک شده بود...پارچ و لیوان کنار تخت آقا آرش بود...نخواستیم آب!...
ـبیا یه لیوان آب بخور عمو گلوت باز شه!بابا حاج امیر که پر پرواز نداره!همین بغل مغلاست!
صدای ریختن آب مطمئنش کرد که دقیقا کنارشم..چشماشو باز کرد..خیلی جدی مثل وقتی به شیوا (دختر 22 ساله ش)موقع تشر زدن نگاه می کرد،زل زد به چشام...لیوان آب رو لبم خشک شد...دوباره سرمو انداختم پایین...
ـ ریحان؟عمو؟چی شده!پا ندارم؟درست...دست ندارم؟درست....دل که دارم عمو!ترکید بابا!بگین چی شده تورو خدا!هر چی خودمو می زنم به لوده بازی...امیر چیزی گفته؟خانم اصغر آقا گفت زینب سلام رسوند!!!!!از کی تا حالا زینب پیغام پسغام می فرسته؟آدم واسطه من و خودش می کنه؟ تو شیوا رو تازگی دیدی؟خوب بود؟علیرضا از ماموریت اومد؟....د بگو دیگه!!!!!...
سرم از این پایین تر نمی رفت..الانه که اشک بچکه و رسوا بشم...
ـبله..شیوا رو دیدم...خوب بود...زینب خانم هم خوبن...دارن براتون ژاکت می بافن...گفتن می خوان روز تولدتون دست پر بیان...
ـ بیراه نگو ریحان...زینب خوب نیست؟قلبشه باز؟منو نگاه کن؟...
ـ نه!نه!خوبن به خدا!
سرمو یه کم آوردم بالادستاش رو کمر بند تخت بود که روی بدنش بسته بودن...گفتم یه کم حالشو عوض کنم:
ـآقا آرش هنوزم کمر بندا بسته آماده پرواز؟..
ـریحان!اگه نگی چی شده به ولای علی....
داشت سعی می کرد نیم خیز بشه...
ـباشه باشه!می گم...
غلط کردی!چطور می خوای بگی آخه!می گی چی مثلا؟می گی چه نشستی اینجا که ....یا می خوای بگی،شما آروم باش!هیچی نشده!فقط یادگار دوست شهیدت،علیرضای 25 ساله،داماد نازنینت،تو اون هواپیما بوده....؟نه خدایا کار من نیست....
ـبیدار شدی آرش جان؟
ـامیر اومدی؟ریحان دیوونم کرد...تو رو جون نغمه....اون هواپیما...گریه می کنی امیر؟ببینمت؟....نگام کن؟....نگو علیرضا....آره امیر؟....نه ..نه...
آقا آرش.....زینب خانم صبور....
شیوای رنج کشیده من....همه لحظات رو مجال نیست تا کنارت باشم..
به هر لحظه بی شمار تسلیت...