سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند، بنده ای را دوست بدارد، راستیرا به او الهام می کند. [امام علی علیه السلام]

این اتوبان هرگز.... - جان و ریحان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
این اتوبان هرگز....(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:30 عصر )

این اتوبان هرگز....
از پشت این پیچ،دیگه وارد اتوبان می شم..ساختمون بیمارستان معلوم شد...این اتوبان من و توست..
کاغذ  قلم رو دادم دستت و لیوان نیمه پر آب رو ازت گرفتم..
ـ بنویس...
چشم از کاغذ بر نداشتی...
ـ نه ریحان..
ـ بنویس... از من ... از خودت...
ـ نه..هر بار که من آرامبخش می خورم تو هوس می کنی به خطوط در هم این صفحات خیره بشی و از من بخوای تا خلا بینشون رو پر کنم...
سرت رو بلند کردی..امتداد نگاهت از پنجره عبور کرد...می شنیدم تپش دلتو که می خواست ببینه برای مردم اون طرف این پنجره هم،الان شبه؟!
ـ بیا این هم واکر...بلند شو..باشه..ننویس..بگو...یادته؟..اون موقع ها که چراغو تو خونه مادر بزرگ خاموش می کردند؟من و تو تازه اصل پچ پچامون  شروع می شد!..بیچاره پدر بزرگ...صداش به ناله بلند می شد که:شب حجاب نداره...هی حرف دل به هم می زنید،صبح پشیمون می شید ها!!!..
با من نبودی...گوش نمی دادی..
ـ نترس..نمیوفتی!...بگو یا علی..
دستت رو گذاشتی رو شونه هام:یا علی...به گمانم یا علی آخر بود...
ـ می دونی ریحان؟...تمام خوبی این بیمارستان به ابن پنجره های پهن و رو به آفتابشه...می گم ریحان..منو می بخشی؟...
 آهسته به سمت پنجره به راه افتادیم...تو آرام گام بر می داشتی و من فرصت پیدا می کردم به قدم هام دقت کنم...نه...این پا ها به بال تبدیل بشو نیستن...
ـ چه کردی که نبخشمت؟..
ـ کسی که حلالیت می طلبه،حتما که کار نا بخشودنی انجام نداده...می دونی...انگار اگه بگی منو بخشیدی من هم خودمو راحت تر می بخشم...حلال کردن تو،منو توجیه می کنه..می فهمی؟
ـ اوهوم...
و واقعا هم می فهمیدم...چقدر زیاد پیش اومده بود که از کسی برای آرامش خودم عذر خواسته بودم...و بد تر اینکه بعد از بزرگواری طرف،ته دلم گفتم ای بابا!حالا همچینم کار بدی نبود که!..چه زیاد پیش اومده بود که کسی رو بخشیدم،فقط به خاطر اینکه دلم می سوخت برای ناراحتیش...
چشمای کم نورت خندیدند...صداتو رها کردی تو اتاق...
ـ وای ریحان..ببین خونه این همشهریا چقدر چراغونیه....آهای همشهریا!همه دنیا رو براتون می خوام...خونه هاتون چراغونی...نورخونه هاتونو عشقه...خدا دلتونو روشن کنه...
و آروم زیر لب..:
ـخوش به حالتون...
به اتوبان خیره شدی..مثل همیشه...صدای ویژ ویژ ماشینا رو در آوردی و خندیدی...منتظر تمام این صحنه ها بودم...پشتتو به پنجره کردی...انگار کلامی رو که من ازت خواستم بنویسی به زبون آوردی...
ـ راستی هم که ریحان...هر بار که منو میاری دم این پنجره..هیچ کدوم از آدمهایی که تو ماشینها هستند،تکراری نیستند...هیچ کدومشون برای من دست تکون نمی دن..هیچ کدوم به جز گاز دادن و رفتن به چیز دیگه ای فکر نمی کنن...اونا حتی به هم هم رحم نمی کنن...فقط هر کس خودش..و جز صدای ویژ ویژ گوشخراش دائمی،که من سعی می کنم براش ذوق کنم،چیز دیگه ای بهم هدیه نمی دن...و این همیشه تکرار می شه...اما..این اتوبان هرگز تموم نمی شه.........





» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
سلامی چو بوی خوش آشنایی!
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 16  بازدید
بازدیدهای دیروز: 9  بازدید
مجموع بازدیدها: 118632  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «