سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود را از اندیشه ای که مایه فزونی حکمت تگردد و عبرتی که مایه حفظت شود، تهی مدار . [امام علی علیه السلام]

اگر معلمی...یک معلم باش! - جان و ریحان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
اگر معلمی...یک معلم باش!(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:31 عصر )

سلام...خیلی طول کشید می دونم...عذر می خوام... ...
9سال پیش...سال اول دبیرستان ...ترم اول گذشت...نمره ها خوب...معلم ها راضی...
روز اول ترم جدیده...این زنگ شیمی داریم...معلم هنوز نیومده تو کلاس...بچه ها از در و دیوار بالا می رن...زهرا اومد دستهاشو انداخت دور گردن من که داشتم تخته رو پاک می کردم..آروم و با شیطنت همیشگی گفت:ریحان ریحان!!دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو.... و هر دو لبخند زدیم...یادش بخیر که به راستی آن روز ها،لا به لای ترک دیوار هم چیزی برای لبخند یافت می شد!...
ـ بچه ها خانوم اومد!
و آمد آنکه قرار بود بیاید....دقایقی نگاه و دقایقی آشنایی و معرفی...:
ـ ...بچه ها من دوست دارم دوست شما باشم...دوست دوستان شما باشم...
به زهرا نگاه کردم...سرش پایین بود و از زور خنده سرخ شده بود...حتما یاد حرفهای خودمان افتاده بود...لابد من هم همین شکلی شده ام!...
ـ هی تو دختر جان!اسمت چیه؟!
ـ ریحان...
ـ پاشو برو بیرون تا دفعه دیگه وسط حرف من نخندی!
من که سرم پایین بود و تازه فقط لبخند زدم!
ـ چشم...
به زهرا که حتی سرشو بالا هم نیاورده بود نیم نگاهی انداختم...مقنعه را سرم کردم و راه افتادم که برم دفتر...چون تا بحال چنین موردی پیش نیامده بود می دانستم مشکلی پیش نخواهد آمد...نگاه تیز و برنده اش که به کفشهای کتونی گلی من خیره شده بود،تا دم در بدرقه ام کرد...
ـ چه رویی هم داره!..از این به بعد هر جلسه هم میای درس جواب می دی...وای به حالت اگه بلد نباشی....
گذشت...می خوندم..هر جلسه...نمره ها عالی..تا اینکه یک روز مثل همیشه از در اومد...هنوز ننشسته امر کرد که دفتر ها روی میز .... با اینکه نوشته بودم، اما مطمئن بودم امروز هر کی گیر بیوفته کارش تمومه... خیلی عصبانی بود...نفر اول با گوشه لباس از میز بیرون کشیده شد...قلبم تیر می کشید..ودفتر من...
ـ چرا این دو صفحه رو انجام ندادی؟
ـ کی؟!من؟!...
درست بود...لا به لای آن پانزده صفحه،دو صفحه به هم چسبیده بود و من....قبل از اینکه من هم با تحقیر تا وسط کلاس پرت شوم،بلند شدم....
ـ تو چرا ریحان؟!وای به روزی که بگندد نمک...می تونی نری دفتر..به جاش جریمه بنویسی...
ـ نه خانم می رم دفتر!
ـ بشین گفتم!180 بار از روی تمام فرمولها....
ـ سرم گیج می رفت...اشک تو چشمام می دوید و من قورتش می دادم تا نچکه...180 بار....180 بار....تمام فرمولها....
نوشتم...4 تا دفتر 40 برگ پر شد و 2 تا روان نویس خالی....و چند شب هم بی خوابی...دیگه حالم از سدیم و پتاسیم نوشتن به هم می خورد...دفتر ها رو بردم...رو به روش دراز کردم...پشتش رو کرد....
ـ به من برای چی می دی؟..بذار رو طاقچه خونتون تا دیگه بی تکلیف نیای...
..............
شیمی دیگه آخرین درسی بود که به یادش می افتادم تا تکالیفشو انجام بدم...سال سوم معلم نازنینی داشتیم...اما شیمی دیگه برای من درس نبود...کابوس بود...فاصله زیادی بود بین نمره های دیگه با نمره شیمی که هرگز هم پر نشد...سال کنکور بود....خوب می خوندم....اما نه شیمی رو...نتایج اومد... زیست 75%،فیزیک 65%عمومی ها 90 درصد به بالا،....شیمی 60!اونهم تو رشته تجربی....قبول شدم اما نه شهر خودم...رفتم دانشگاه..ترم اول شیمی عمومی: 10.2،اونوقت ژنتیک 18!...و این داستان ادامه دارد....در همه زمینه های زندگی ادامه دارد...!
کوتاه کلام آنکه...
اگر معلمی... یک معلم باش!اگر پدر یا مادری، پدر یا مادری واقعی باش!.........همین!




» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
سلامی چو بوی خوش آشنایی!
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 0  بازدید
بازدیدهای دیروز: 7  بازدید
مجموع بازدیدها: 118664  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «