سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] کارها چنان رام تقدیر است که گاه مرگ در تدبیر است . [نهج البلاغه]

تو نرفتی...من جا ماندم... - جان و ریحان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
تو نرفتی...من جا ماندم...(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:28 عصر )
پله ها رو آروم آروم پایین میومدم...
دستمو تو دستای گوشتیت گرفته بودی و دنبال خودت می کشیدی...هر چند تا پله هم بر می گشتی نگاهم می کردی که یعنی یالا!خودتو بهم برسون!...
بهم می گفتی حلزون...هیچ وقت یاد نگرفتم پله ها رو مثل تو دوتا یکی کنم....همیشه ازت عقب بودم...همیشه باید بهم تلنگر می زدی...هنوز هم...هنوز هم می ترسم تو پله ها دستمو ول کنی...
درو که باز می کردی،انگار در قلبتم باز می شد...تلاش برای سکوت بی فایده بود...
ـ وای ریحان برات تعریف کردم؟....
ـ نه!چیو!بگو زود باش!!
ـ عجیبه که واسه ت تا حالا نگفتم!!چه جوری تا حالا نپکیدم؟!....

و غش غش می خندیدی...و من تا مدتها وقت خنده،بین دندوناتو نگاه می کردم....تو که راضی نمی شدی بریم دندون زپشکی!!!به قول خودت!....
می گفتی و می خندیدی و اصلا هم به ذهنت خطور نمی کرد ازم بپرسی خسته شدم یا نه...
می دونستی اگه تا صبح هم منو پیاده..گرسنه و تشنه تو این خیابونای شلوغ بچرخونیو حرف بزنی،من اعتراضی ندارم....آخه من حرفاتو نمی شنیدم...من تورو می شنیدم...چه اهمیتی داشت اگر این خیابون،شلوغ ترین خیابون شهر بود؟....من فقط تو رو می دیدم...
ـ ریحان می دونی چند وقته می شناسمت؟..
ـ کمه...
ـنه!!!اصلا هم کم نیست!!!

و باز خندیدی...انگار درد نداشتی...چقدر یه آدم می تونه رو داشته باشه!!
کنار نرده ها ایستادی...خنده هات تو گلوت گم شد...اما رو لبت نه...لبخندو تو بهم یاد دادی...لبخند حتی وقتی جا می مونم...لبخند حتی وقتی مطمئن می شم که هیچی برام نمونده...
می دونی که!چشام همیشه به پاهات دوخته ست...ببینم کجا می ری...چطور می ری...
چرا می لرزی...؟!...من که امشب همراه خوبی بودم برات!من که همه حرفاتو گوش دادم..اگرچه نشنیدم!پس چرا تلخ شدی...
خودتو این طوری نکش به نرده ها!لباس تازه ت کثیف می شه ها!
نشین!...شبه!...دیره!...پاشو... باید برگردیم...چرا انقدر صورتت داغه...گوش کن..میشنوی؟
ـ آره..من هر چی نشنوم، صدای تو رو خوب می شنوم...
من که حرفی نزدم....! ببین..اون بچه تو اون ماشینه بهمون زبون درازی کرد رفت...مگه ما چه مونه؟..پاشو بریم..
اما مدتها بود که گوشتو از حرفها و چشمتو به بروی آدمای شکیل شکلک ساز بسته بودی...باز دستمو کشیدی
که بشینم کنارت...
ای بابا!فکر می کنن گداییما!پاشو بریم...
ـ نیستی مگه؟...
 رو به من که مقابل صورتت دولا شده بودم، چشماتو باز کردی تا خودمو توش ببینم....اما من کور بودم...
ـگدا؟....چرا..راست می گی...
ـ بشین...
چار زانو نشستم کنارت...یعنی وا رفتم...تسلیمت شدم...مثل همیشه...من نبودم...همش تو بودی...جانی و دلی،ای دل و جانم همه تو...تو هستی من شدی،از آنی همه من...من نیست شدم در تو،از آنم همه تو...
ـ سه ماه دو روز کم....
اصلا حواسم نبود...دو روز دیگه،سه ماه بود که منو می شناختی...اما من هنوز تو رو نشناخته بودم...حتی برای یه لحظه...اگرچه به اندازه یه عمر حظتو برده بودم..
ـکمه خب!
ـ نه...کم نیست ریحان...
سه ماه  کمه و تو دوست داشتی بگی نیست.. من از چونه زدن با تو خوشم میومد...هنوز هم...که با تو باشم...یه ثانیه بیشتر..
ـکمه!طولش کمه...
ـ اما طولش مهم نیست...عرضشه که مهمه!
باز زد به فلسفه!بابا پاشو بریم... ببین صدات از ته چاه در میاد...پاشو یا علی بگو...
دستمو کشیدی که پا نشم...چت بود....؟
ـ نه!عرضشم مهم نیست ریحانم....یه بی نام مهمه....یه بی نام......مهم تو بودی...
بودم؟..یعنی نیستم دیگه؟...
نگاهمو از آسفالت پیاده رو بر نداشتم...یعنی از روی منم سیاه تر بود؟...اون دو تا پای باریک   سه دقیقه بود که جلومون ایستاده بودن...چرا ازش نپرسیدی به چی نگاه می کنه؟...مگه ما نگاه داریم؟!..
ـکمک نمی خوای آبجی؟
ـ نه خدا خیرتون بده...ممنون..خودش پا میشه..
....حالا که رفت می خندی؟چشاتو باز کن لا اقل!مردم جمع می شنا!...
تو انگار تو فکر دیگه ای بودی...
ـریحانم؟..
همیشه از این کلمه می ترسیدم...هنوز هم ...ریحانم...یعنی یه چیز می گم نشکنی ها! یه چیز می گم نترکی ها!یه چیز می گم از غصه نمیری ها!...حتی صدا نداشتم که بگم هان!
ـ ریحانم؟..
دستتو فشار دادم...که بگی..
ـ برگرد...
پاهاتو دراز کردی...مو به تنم سیخ شد...تنها؟...بی تو؟...نه!...عمرا!..دندونام می خورد به هم...خودت می گفتی منو تو نداریم!...
ـ پاشو...بگو یا علی..من که همیشه دنبالت راه افتادم..این یه بار تو بیا باهام...
خواستم با دست ته خیابونو نشونت بدم...اما دستمو ول نکردی...راست بگم...مردم از ذوق...
ـ ببین؟..ببین هنوز به ته خیابونم نرسیدیما..
ـ ریحانم...برو...من نمی تونم....

تکون نخوردم...کاش باز یکی بیاد بگه کمک نمی خوای آبجی؟....
چرا کمک می خواستم...که یکی بلندم کنه...زیر بغلمو بگیره...داشتم از حال می رفتم...
چشممو باز کردم...
خیس عرقم...اذان صبحه...اشهد ان ...نور مهتاب رو شیشه قاب عکس افتاده...تو معلوم نیستی ...بی معرفت ...وایسا چراغو روشن کنم...عکست بهم لبخند می زنه...چرا چشمات بخار گرفته؟...گریه می کنی؟...نه..تو جلوی من گریه نمی کردی...دستمال کو...گلابو کجا گذاشتم...
 دستمو رها کردی..یادته؟...یادته؟...این زمین خوردنای الان مال همینه...گفتی پله ها بلندن..نمی تونی بالا بیای...دروغ می گفتی...به خودت می گفتی که من بشنوم...که پله ها بلندن...من نمی تونستم پا به پات بیام...
گفتی راه درازه...نمیتونی ...قدمات سنگینن...اما منو می گفتی...منو که همیشه حلزون وار راه می رم...
گفتی سختته راه بری...اما با من سختت بود...تو سبک بودی...بال داشتی..
گفتی یا علی مدد گفتنو  فراموش نکنم...اما  نمی دونستی من خیلی وقته برای این من بی تو، مدد خواستم...
تو کی رفتی؟....نه!...من کی موندم...من..من  جا موندم...


» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
سلامی چو بوی خوش آشنایی!
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 0  بازدید
بازدیدهای دیروز: 4  بازدید
مجموع بازدیدها: 117210  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «