سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پندها چه بسیار است و پند گرفتن چه اندک به شمار . [نهج البلاغه]

بهار 1387 - جان و ریحان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
اگر معلمی...یک معلم باش!(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:31 عصر )

سلام...خیلی طول کشید می دونم...عذر می خوام... ...
9سال پیش...سال اول دبیرستان ...ترم اول گذشت...نمره ها خوب...معلم ها راضی...
روز اول ترم جدیده...این زنگ شیمی داریم...معلم هنوز نیومده تو کلاس...بچه ها از در و دیوار بالا می رن...زهرا اومد دستهاشو انداخت دور گردن من که داشتم تخته رو پاک می کردم..آروم و با شیطنت همیشگی گفت:ریحان ریحان!!دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو.... و هر دو لبخند زدیم...یادش بخیر که به راستی آن روز ها،لا به لای ترک دیوار هم چیزی برای لبخند یافت می شد!...
ـ بچه ها خانوم اومد!
و آمد آنکه قرار بود بیاید....دقایقی نگاه و دقایقی آشنایی و معرفی...:
ـ ...بچه ها من دوست دارم دوست شما باشم...دوست دوستان شما باشم...
به زهرا نگاه کردم...سرش پایین بود و از زور خنده سرخ شده بود...حتما یاد حرفهای خودمان افتاده بود...لابد من هم همین شکلی شده ام!...
ـ هی تو دختر جان!اسمت چیه؟!
ـ ریحان...
ـ پاشو برو بیرون تا دفعه دیگه وسط حرف من نخندی!
من که سرم پایین بود و تازه فقط لبخند زدم!
ـ چشم...
به زهرا که حتی سرشو بالا هم نیاورده بود نیم نگاهی انداختم...مقنعه را سرم کردم و راه افتادم که برم دفتر...چون تا بحال چنین موردی پیش نیامده بود می دانستم مشکلی پیش نخواهد آمد...نگاه تیز و برنده اش که به کفشهای کتونی گلی من خیره شده بود،تا دم در بدرقه ام کرد...
ـ چه رویی هم داره!..از این به بعد هر جلسه هم میای درس جواب می دی...وای به حالت اگه بلد نباشی....
گذشت...می خوندم..هر جلسه...نمره ها عالی..تا اینکه یک روز مثل همیشه از در اومد...هنوز ننشسته امر کرد که دفتر ها روی میز .... با اینکه نوشته بودم، اما مطمئن بودم امروز هر کی گیر بیوفته کارش تمومه... خیلی عصبانی بود...نفر اول با گوشه لباس از میز بیرون کشیده شد...قلبم تیر می کشید..ودفتر من...
ـ چرا این دو صفحه رو انجام ندادی؟
ـ کی؟!من؟!...
درست بود...لا به لای آن پانزده صفحه،دو صفحه به هم چسبیده بود و من....قبل از اینکه من هم با تحقیر تا وسط کلاس پرت شوم،بلند شدم....
ـ تو چرا ریحان؟!وای به روزی که بگندد نمک...می تونی نری دفتر..به جاش جریمه بنویسی...
ـ نه خانم می رم دفتر!
ـ بشین گفتم!180 بار از روی تمام فرمولها....
ـ سرم گیج می رفت...اشک تو چشمام می دوید و من قورتش می دادم تا نچکه...180 بار....180 بار....تمام فرمولها....
نوشتم...4 تا دفتر 40 برگ پر شد و 2 تا روان نویس خالی....و چند شب هم بی خوابی...دیگه حالم از سدیم و پتاسیم نوشتن به هم می خورد...دفتر ها رو بردم...رو به روش دراز کردم...پشتش رو کرد....
ـ به من برای چی می دی؟..بذار رو طاقچه خونتون تا دیگه بی تکلیف نیای...
..............
شیمی دیگه آخرین درسی بود که به یادش می افتادم تا تکالیفشو انجام بدم...سال سوم معلم نازنینی داشتیم...اما شیمی دیگه برای من درس نبود...کابوس بود...فاصله زیادی بود بین نمره های دیگه با نمره شیمی که هرگز هم پر نشد...سال کنکور بود....خوب می خوندم....اما نه شیمی رو...نتایج اومد... زیست 75%،فیزیک 65%عمومی ها 90 درصد به بالا،....شیمی 60!اونهم تو رشته تجربی....قبول شدم اما نه شهر خودم...رفتم دانشگاه..ترم اول شیمی عمومی: 10.2،اونوقت ژنتیک 18!...و این داستان ادامه دارد....در همه زمینه های زندگی ادامه دارد...!
کوتاه کلام آنکه...
اگر معلمی... یک معلم باش!اگر پدر یا مادری، پدر یا مادری واقعی باش!.........همین!




» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

این اتوبان هرگز....(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:30 عصر )

این اتوبان هرگز....
از پشت این پیچ،دیگه وارد اتوبان می شم..ساختمون بیمارستان معلوم شد...این اتوبان من و توست..
کاغذ  قلم رو دادم دستت و لیوان نیمه پر آب رو ازت گرفتم..
ـ بنویس...
چشم از کاغذ بر نداشتی...
ـ نه ریحان..
ـ بنویس... از من ... از خودت...
ـ نه..هر بار که من آرامبخش می خورم تو هوس می کنی به خطوط در هم این صفحات خیره بشی و از من بخوای تا خلا بینشون رو پر کنم...
سرت رو بلند کردی..امتداد نگاهت از پنجره عبور کرد...می شنیدم تپش دلتو که می خواست ببینه برای مردم اون طرف این پنجره هم،الان شبه؟!
ـ بیا این هم واکر...بلند شو..باشه..ننویس..بگو...یادته؟..اون موقع ها که چراغو تو خونه مادر بزرگ خاموش می کردند؟من و تو تازه اصل پچ پچامون  شروع می شد!..بیچاره پدر بزرگ...صداش به ناله بلند می شد که:شب حجاب نداره...هی حرف دل به هم می زنید،صبح پشیمون می شید ها!!!..
با من نبودی...گوش نمی دادی..
ـ نترس..نمیوفتی!...بگو یا علی..
دستت رو گذاشتی رو شونه هام:یا علی...به گمانم یا علی آخر بود...
ـ می دونی ریحان؟...تمام خوبی این بیمارستان به ابن پنجره های پهن و رو به آفتابشه...می گم ریحان..منو می بخشی؟...
 آهسته به سمت پنجره به راه افتادیم...تو آرام گام بر می داشتی و من فرصت پیدا می کردم به قدم هام دقت کنم...نه...این پا ها به بال تبدیل بشو نیستن...
ـ چه کردی که نبخشمت؟..
ـ کسی که حلالیت می طلبه،حتما که کار نا بخشودنی انجام نداده...می دونی...انگار اگه بگی منو بخشیدی من هم خودمو راحت تر می بخشم...حلال کردن تو،منو توجیه می کنه..می فهمی؟
ـ اوهوم...
و واقعا هم می فهمیدم...چقدر زیاد پیش اومده بود که از کسی برای آرامش خودم عذر خواسته بودم...و بد تر اینکه بعد از بزرگواری طرف،ته دلم گفتم ای بابا!حالا همچینم کار بدی نبود که!..چه زیاد پیش اومده بود که کسی رو بخشیدم،فقط به خاطر اینکه دلم می سوخت برای ناراحتیش...
چشمای کم نورت خندیدند...صداتو رها کردی تو اتاق...
ـ وای ریحان..ببین خونه این همشهریا چقدر چراغونیه....آهای همشهریا!همه دنیا رو براتون می خوام...خونه هاتون چراغونی...نورخونه هاتونو عشقه...خدا دلتونو روشن کنه...
و آروم زیر لب..:
ـخوش به حالتون...
به اتوبان خیره شدی..مثل همیشه...صدای ویژ ویژ ماشینا رو در آوردی و خندیدی...منتظر تمام این صحنه ها بودم...پشتتو به پنجره کردی...انگار کلامی رو که من ازت خواستم بنویسی به زبون آوردی...
ـ راستی هم که ریحان...هر بار که منو میاری دم این پنجره..هیچ کدوم از آدمهایی که تو ماشینها هستند،تکراری نیستند...هیچ کدومشون برای من دست تکون نمی دن..هیچ کدوم به جز گاز دادن و رفتن به چیز دیگه ای فکر نمی کنن...اونا حتی به هم هم رحم نمی کنن...فقط هر کس خودش..و جز صدای ویژ ویژ گوشخراش دائمی،که من سعی می کنم براش ذوق کنم،چیز دیگه ای بهم هدیه نمی دن...و این همیشه تکرار می شه...اما..این اتوبان هرگز تموم نمی شه.........





» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

آنجا... مرا هم دعا کن..(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:30 عصر )
      
  

آنجا... مرا هم دعا کن..
آنجا که پیشانی عطش سجده دارد.. مرا هم دعا کن... آنجا که تکبیر بوی کبر نمی دهد.... آنجا که دل ناله میزند و تو هم با ناله اش ،از شادی وصل پر می شوی..آنجا که از بودن سیر می شوی و از نبودن می ترسی... تازه(!) می فهمی که  سرگردانی... و صدای نفست در گوش باد می پیچد... آنجا که همه نیازی و از ناز معشوق ، به وجد می آیی... آنجا که سینه برای نفس تنگ است مرغ دل ، خود را به در آهنین جسمت می کوبد و تو  آشفته کلید گمشده را می جویی... و نمی دانی که شادی و یا غمگین... و آنجا که چشم می گردانی که آشنایی،غریبه ای..نه!، آشنای غریبه ای را بیابی و بر دامانش دست تمنای نجات بیاویزی ... مرا هم دعا کن....
و افسوس که شب شده...وغروب عرفه...
 می گویند فردا عید است... اما بی تو؟...!... هرگز...



» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

اینجا مرا فاطمه صدا کن...فاطمه(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:29 عصر )

ریحان؟!....
نه...
من هیچم..هیچ........
پشت مشبکهای بقیع که ایستادیم،فاطمه صدایم کنید..
حتما...اینجا...در این ماتم کده ،اینجا که باران غربت بر گونه هاست...فاطمه ام بخوانید ...دل حسن به نام مادر به تپش خواهد افتاد...حتما نگاه اهالی بقیع صاحب نام را جستجو خواهد کرد...شاید نظری

به احد که رسیدیم...فاطمه صدایم کنید...حتما ام البنین به احترام نام بانوی همیشگی خانه علی بر خواهد خاست... شاید نظری...
اینجا...آری اینجا...روبه روی مصطفی...مرا فاطمه بخوانید...حتما دل رسول خدا شاد خواهد شد...

نفس در سینه مدینه حبس است...مدینه هم مثل من..
فاطمه ام بخوان...فاطمه..

                        



» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

نفس عمیق بکش ریحان(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:28 عصر )
نفس عمیق بکش ریحان...نفس عمیق...بوی چوب...کاغذ کاهی..بوی روغن بادام که میان ترکهای دست را آشتی می داد...
صدای نفسهای منظم و کوتاهت...زمزمه حیدر بابا بر لبت...
ـ حیدر بابا دونیا یالان دونیا دی...
چهره شکسته از داغ..عرق نازنینی که لابه لای چین و چروک پیشانی ات برق می زد...
موهای سپید دور سر که زیر عرقچین مشکی قلاب بافی پنهان می شدند...و صدای ضربه های ریز و یکنواخت که به چوب آبرو می داد و تو را برایم شگفت انگیزتر و دست نیافتنی تر می کرد..
این طاقچه که هنوز میزبان آینه ست...و تو  هم در آینه ای..
ـ بابابزرگ؟شما بزرگترین یا مامان جون؟
خندیدی...به دستت فوت کردی و من این فوتهای پر خاک را چقدر دوست داشتم...عرقچین را  برداشتی...به مادر بزرگ که چای زعفران به دست،چشم به دهانت دوخته بود،رندانه نگاه کردی..
ـ از سن من..از افاده ایشون...
صورت مادر بزرگ گل انداخت...چقدر احترامش را داشتی...بانوی خانه..نه..چراغ خانه ات بود..
بگذار ببینم..پشت این پرده متقال،هنوز هم آن صندوق قهوه ای اسرار آمیز،که شبها خوابهای کودکانه ام را رنگین می کرد، هست؟
ـ بیا دخترم..
دستم را می کشیدی و من چه هنرمندانه هر بار سعی می کردم با مناعت طبع و بی اعتنا،با تو بیایم و نپرسم کجا!...تا پای این صندوق..
ـ ریحان جون دستتو بیار چشماتو ببند...
و دستم پر می شد از آلبالو خشکه و بادام زمینی....نه! پر می شد از مهر تو...از محبتت...از سایه ات...از صبرت..از بویت پدر بزرگ...از بویت..
تا در صندوق را ببندی،شیطنت می کردم..ابزارت را بر می داشتم و فرار می کردم...چوبها را به هم می ریختم.. و تو بچگانه،دمپایی کشان،لنگان لنگان دنبالم می کردی..عرقچینت را بر می داشتم دست بر سرت می کشیدم ویاد آوری می کردم ..
ـ ببین بابا بزرگ...کچل شدی..موهات چی شدن؟
ـ موهام؟از بالا اومدن تو صورتم شدن ریش!
خودت را به گریه می زدی..باورم می شد...و عذر می خواستم که کچل خطابت کردم...
این چهار پایه..راستی چه کوتاه است...هر بار مرا بر این چهار پایه می نشاندی،پایم را اندازه می گرفتی و با چاقو روی پایه اش خط می کشیدی...
ـببین..اگه غذا بخوریو بهانه نگیری،پاهات به زمین می رسه...اونوقت یعنی بزرگ شدی..بهت مشبک یاد می دم...
اینجا مهد کودکم بود..مکتبخانه ام بود..بر سفره نانش،معنی برکت و شکر،و با حبه ها ی انگورکه به دهانم می گذاشتی،شمردن آموختم....
ـ امام اول؟
ـ علی..
ـ فاتح خیبر؟
ـ علی...
ـ امام  دوم؟
ـحسن..دیگه نمی خوام بابابزرگ...
ـانگور میوه بهشته..بخور...امام سوم؟.......

سر بر زانوهایت می گذاشتم و از بهرام گور می گفتی..و از ضحاک مار به دوش که هنوز هم از نامش می ترسم...قصه جمشید و خمشید...سعدی می خواندی و من برای خرسندیت بی آنکه بفهمم به خاطر می سپردم...اما الآن...بر هر نفسی شکری واجب...
و بوی چوب لالاییم بود...بوی چوب داغ...
عصر،آویزان از عصای تو، کوچه های تنگ و باریک را تکرار می کردم..صبور بودی پدر بزرگ..صبور..تا در خانه قلم خانم،همان پیر زن تنهایی که همیشه با دیدنش پشتت پنهان می شدم...خدا رحمتش کند...و همه ما تنهایان را...
برای ماهی های حوض کاشی، نان می ریختم...درخت خرمالویت تابم می داد تا مادر از راه برسد..آنوقت  نارنج می چیدی و...
                            ***
ـریحان؟..هرچی می خوای بردار باید بریم از کارگاه...
من اینجا نه این میز را..نه چهارپایه را..نه آن آیینه..نه جانمازت..نه این عرقچین..و نه حتی صندوق را...نمی خواهم..این گلابدان را...من بویت را خواهم برد..بوی محمدی می دادی پدر بزرگ....


» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

تو نرفتی...من جا ماندم...(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:28 عصر )
پله ها رو آروم آروم پایین میومدم...
دستمو تو دستای گوشتیت گرفته بودی و دنبال خودت می کشیدی...هر چند تا پله هم بر می گشتی نگاهم می کردی که یعنی یالا!خودتو بهم برسون!...
بهم می گفتی حلزون...هیچ وقت یاد نگرفتم پله ها رو مثل تو دوتا یکی کنم....همیشه ازت عقب بودم...همیشه باید بهم تلنگر می زدی...هنوز هم...هنوز هم می ترسم تو پله ها دستمو ول کنی...
درو که باز می کردی،انگار در قلبتم باز می شد...تلاش برای سکوت بی فایده بود...
ـ وای ریحان برات تعریف کردم؟....
ـ نه!چیو!بگو زود باش!!
ـ عجیبه که واسه ت تا حالا نگفتم!!چه جوری تا حالا نپکیدم؟!....

و غش غش می خندیدی...و من تا مدتها وقت خنده،بین دندوناتو نگاه می کردم....تو که راضی نمی شدی بریم دندون زپشکی!!!به قول خودت!....
می گفتی و می خندیدی و اصلا هم به ذهنت خطور نمی کرد ازم بپرسی خسته شدم یا نه...
می دونستی اگه تا صبح هم منو پیاده..گرسنه و تشنه تو این خیابونای شلوغ بچرخونیو حرف بزنی،من اعتراضی ندارم....آخه من حرفاتو نمی شنیدم...من تورو می شنیدم...چه اهمیتی داشت اگر این خیابون،شلوغ ترین خیابون شهر بود؟....من فقط تو رو می دیدم...
ـ ریحان می دونی چند وقته می شناسمت؟..
ـ کمه...
ـنه!!!اصلا هم کم نیست!!!

و باز خندیدی...انگار درد نداشتی...چقدر یه آدم می تونه رو داشته باشه!!
کنار نرده ها ایستادی...خنده هات تو گلوت گم شد...اما رو لبت نه...لبخندو تو بهم یاد دادی...لبخند حتی وقتی جا می مونم...لبخند حتی وقتی مطمئن می شم که هیچی برام نمونده...
می دونی که!چشام همیشه به پاهات دوخته ست...ببینم کجا می ری...چطور می ری...
چرا می لرزی...؟!...من که امشب همراه خوبی بودم برات!من که همه حرفاتو گوش دادم..اگرچه نشنیدم!پس چرا تلخ شدی...
خودتو این طوری نکش به نرده ها!لباس تازه ت کثیف می شه ها!
نشین!...شبه!...دیره!...پاشو... باید برگردیم...چرا انقدر صورتت داغه...گوش کن..میشنوی؟
ـ آره..من هر چی نشنوم، صدای تو رو خوب می شنوم...
من که حرفی نزدم....! ببین..اون بچه تو اون ماشینه بهمون زبون درازی کرد رفت...مگه ما چه مونه؟..پاشو بریم..
اما مدتها بود که گوشتو از حرفها و چشمتو به بروی آدمای شکیل شکلک ساز بسته بودی...باز دستمو کشیدی
که بشینم کنارت...
ای بابا!فکر می کنن گداییما!پاشو بریم...
ـ نیستی مگه؟...
 رو به من که مقابل صورتت دولا شده بودم، چشماتو باز کردی تا خودمو توش ببینم....اما من کور بودم...
ـگدا؟....چرا..راست می گی...
ـ بشین...
چار زانو نشستم کنارت...یعنی وا رفتم...تسلیمت شدم...مثل همیشه...من نبودم...همش تو بودی...جانی و دلی،ای دل و جانم همه تو...تو هستی من شدی،از آنی همه من...من نیست شدم در تو،از آنم همه تو...
ـ سه ماه دو روز کم....
اصلا حواسم نبود...دو روز دیگه،سه ماه بود که منو می شناختی...اما من هنوز تو رو نشناخته بودم...حتی برای یه لحظه...اگرچه به اندازه یه عمر حظتو برده بودم..
ـکمه خب!
ـ نه...کم نیست ریحان...
سه ماه  کمه و تو دوست داشتی بگی نیست.. من از چونه زدن با تو خوشم میومد...هنوز هم...که با تو باشم...یه ثانیه بیشتر..
ـکمه!طولش کمه...
ـ اما طولش مهم نیست...عرضشه که مهمه!
باز زد به فلسفه!بابا پاشو بریم... ببین صدات از ته چاه در میاد...پاشو یا علی بگو...
دستمو کشیدی که پا نشم...چت بود....؟
ـ نه!عرضشم مهم نیست ریحانم....یه بی نام مهمه....یه بی نام......مهم تو بودی...
بودم؟..یعنی نیستم دیگه؟...
نگاهمو از آسفالت پیاده رو بر نداشتم...یعنی از روی منم سیاه تر بود؟...اون دو تا پای باریک   سه دقیقه بود که جلومون ایستاده بودن...چرا ازش نپرسیدی به چی نگاه می کنه؟...مگه ما نگاه داریم؟!..
ـکمک نمی خوای آبجی؟
ـ نه خدا خیرتون بده...ممنون..خودش پا میشه..
....حالا که رفت می خندی؟چشاتو باز کن لا اقل!مردم جمع می شنا!...
تو انگار تو فکر دیگه ای بودی...
ـریحانم؟..
همیشه از این کلمه می ترسیدم...هنوز هم ...ریحانم...یعنی یه چیز می گم نشکنی ها! یه چیز می گم نترکی ها!یه چیز می گم از غصه نمیری ها!...حتی صدا نداشتم که بگم هان!
ـ ریحانم؟..
دستتو فشار دادم...که بگی..
ـ برگرد...
پاهاتو دراز کردی...مو به تنم سیخ شد...تنها؟...بی تو؟...نه!...عمرا!..دندونام می خورد به هم...خودت می گفتی منو تو نداریم!...
ـ پاشو...بگو یا علی..من که همیشه دنبالت راه افتادم..این یه بار تو بیا باهام...
خواستم با دست ته خیابونو نشونت بدم...اما دستمو ول نکردی...راست بگم...مردم از ذوق...
ـ ببین؟..ببین هنوز به ته خیابونم نرسیدیما..
ـ ریحانم...برو...من نمی تونم....

تکون نخوردم...کاش باز یکی بیاد بگه کمک نمی خوای آبجی؟....
چرا کمک می خواستم...که یکی بلندم کنه...زیر بغلمو بگیره...داشتم از حال می رفتم...
چشممو باز کردم...
خیس عرقم...اذان صبحه...اشهد ان ...نور مهتاب رو شیشه قاب عکس افتاده...تو معلوم نیستی ...بی معرفت ...وایسا چراغو روشن کنم...عکست بهم لبخند می زنه...چرا چشمات بخار گرفته؟...گریه می کنی؟...نه..تو جلوی من گریه نمی کردی...دستمال کو...گلابو کجا گذاشتم...
 دستمو رها کردی..یادته؟...یادته؟...این زمین خوردنای الان مال همینه...گفتی پله ها بلندن..نمی تونی بالا بیای...دروغ می گفتی...به خودت می گفتی که من بشنوم...که پله ها بلندن...من نمی تونستم پا به پات بیام...
گفتی راه درازه...نمیتونی ...قدمات سنگینن...اما منو می گفتی...منو که همیشه حلزون وار راه می رم...
گفتی سختته راه بری...اما با من سختت بود...تو سبک بودی...بال داشتی..
گفتی یا علی مدد گفتنو  فراموش نکنم...اما  نمی دونستی من خیلی وقته برای این من بی تو، مدد خواستم...
تو کی رفتی؟....نه!...من کی موندم...من..من  جا موندم...


» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

و من آنروز متولد شدم(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:27 عصر )

چه عادت بدی داشت مامان!تو طب الآن دیگه منسوخ شده خداروشکر! ضایع بود خب!بچه رو قنداق می کردن که دست و پاش بد شکل نشه!اما دست و پای من که دراز شد...و دست از پا دراز تر...
اونروز یادته..؟اون قنداقه رو پوشیده بودم که مامان جون روش گل لاله گلدوزی کرده بود..هنوز دارمشا!..توش یادگاریارو جمع کردم..بگذریم..تو بغل مامان بودم..گفت تو داری میای..نشسته بودیم دم در ...من فقط مامانو می دیدم..هنوزم طوری نگاه می کنم که حتما مامان تو زاویه دیدم باشه..
هی به آسمون نگاه می کرد..منم نگاهشو تعقیب می کردم...آسمون ابری بود..هنوز هم که هنوزه،آسمون که ابری می شه،منم سر به هوا می شم...
مامان هی با من حرف میزد..همش نگرانت بود..حرفایی بهم می زد که به دیگران نمی گفت..فکر می کرد منم نمی فهمم... مامان زیر لب  می گفت  ـ بیا دیگه!الان آسمون می باره!..
دندوناشو به هم فشار داد:
ـ چقدر گفتم لباس گرم ببر؟!گفتی جنازه بچه ها رو از زیر یخ در میارن..من لباس گرم نمی خوام...بفرما!حالا تو بارون چطور می خوای برگردی..
اوخ..اوخ..بارون گرفت..قطره های گنده گنده رو صورتم ولو می شدن،اما مامان که حواسش به من نبود..جیغ زدم...اما مامان فکر می کرد من بهانه تو رو می گیرم!
ـالان میاد مامانی!..تو هم دلت تنگ شده؟الان میاد!...
و تا مدتها و شاید هنوز هم،نمی شد جلوش گریه کنم..فکر می کرد همه بهانه از توست!!
من که تو رو ندیده بودم که دلم برات تنگ شه آخه!..حالا یه وقت خیال نکنی منو برد تو ها!نه خیر!چادرشو کشید رو سرم...دنیا خال خالی شد..
کوچه رو که حتما یادته دیگه!خاکی بود و پر از قلوه سنگ..رو به روی خونه سنگر کنده بودن...یادمه تا 5،6سالگیمم اون سنگرا بودن..با یه بشکه قیر اندود چپ کرده،که خانمهای محل جای پناه گرفتن تو سنگر،ما بچه ها رو می کردن تو چاله چوله ها و خودشون روش می نشستن و از همسراشون خبر رد و بدل می کردن..و این خبر ها انگار هیچ وقت از تازگی نمی افتاد...
چی می گفتم...؟..آهان کوچه خاکی بود.با سنگای درشت..مثل سنگای زمین بازی پارک...تو که نبودی اون پارکو ساختن..اما هنوز هم نیمه کاره ست...کی تا حالاست...صدای پا اومد..خش خش...یا یه همچین چیزایی...مامان سعی می کرد آروم جیغ بکشه!!
ـ اومدی؟..جانم..بدو آفرین..الان خیس می شی..سرما می خوری..بعد هر کار کنم باز بر می گردی منطقه...
داشتی نزدیک می شدی..مامان منو رو قلبش فشار می داد..تند میزد..خیلی تند..ترسیدم..گریم گرفت..
ـسلام..
چه صدای کلفتی داشتی..از تو هم می ترسیدم...اگر چه الان می دونم اونی که ترس داره تو نیستی...یکی دیگه ست...
مامان این چادرو بزن کنار ببینم کی مامان منو ترسونده!!!
ـسلام!..چقدر دیر کردی عزیز...دستت چی شده!..نگاه کن..سر تا پاش گلیه!
صدات نمیومد...مامان یه جوری چادرو زد کنار که من یه لحظه چشمای خندونشو دیدم..بالاخره از من پرده برداری...نه!چادر برداری شد و تو منو دیدی و من هم تو رو!ببخش که ترسیدم!خب..خب تر سناک بودی!موهات خیس بود...چسبیده بود به پیشونیت..چشماتم که گرد کرده بودی...دهنتم که تا گوشات باز بود...خب وحشتناک بودی دیگه!تازه یه دفعه بلند خندیدی!
منو از مامان گرفتی..زیر بارون..هی بالا پایین انداختی..مامان همش می گفت نکن!تازه شیر خورده...همش تقصیر این مامانه...اگه قنداق نبودم،موهاتو می زدم کنار..دستامو که گرم بود مینداختم دور گردنت..یه انگشتر فیروزه دستت بود...ایناهاش...بذار بکنم دستم...
ـاون تو انگشت کوچیکش می کرد!
بفرما!خانمت فالگوش وایساده...
.....اومدی تو حیاط..مامان جون دوید تو ایوون..
ـالهی دورت بگردم مادر...از احمد چه خبر..
بی رحمانه منو دادی بغل مامان. رفتی تو بغل مامانت..مامان چادرش افتاد..درو بست..
                                                                     ***
..خلاصه منو اونشب سرما دادین...دراز کشیدی همین جا!وسط اتاق...گفتی آخیش..مامان پوز خند زد..چادرشو گرفت دستش کنارت زانو زد...یه جوری که حتما بهت بر بخوره گفت:
ـ خب نرو اگه انقد سختته!
یه اخم کوتاه بهش کردی...دستتو دراز کردی که منو بگیری..نداد بهت..یادت باشه!مگه من توپ دسترشته بودم؟!خلاصه گرفتی منو...هی بوسیدی..:آخیییییش...آخیییییش...سیبیلات هی می رفت تو صورتم...دستام بسته بود و الا...
الانم دستام بسته ست...دستام بسته ست.......
 رو شکم خوابوندیم رو سینه ات دستتو چند بار زدی رو پشتم...قلب تو از مامان قوی تر می زد:گوروپ گوروپ...اون همه نیرو رو از کجا آورده بودی...اون همه توانو...
مامان دوید دوربینو آورد..عکس گرفت...بعد ها پاره ش کردم...تنها عکس دونفرمونو...خودت می دونی چرا!...
مامان ساکت نگات می کرد...سیر نمی شد...
ـاسمشو چی بذاریم..؟
رفتی تو فکر..منو گذاشتی زمین..نشستی به مامان نگاه کردی..دل تو دلم نبود!..پاشدی رفتی جلو روشویی...آستیناتو زدی بالا که وضو بگیری...:
ـ هر چی تو بخوای!
حوله رو برداشتی سرتو باهاش خشک کردی...
ـ آب گرم کنم بشوری سرتو؟
ـ نه..زحمت نکش..
ـمن؟من تا حالا هیچی صداش نکردم..دوست داشتم تو بیای بگی..بچه سه ماهشه..اسم نداره..شناسنامه نداره...کوپن هم بهمون نمیدن...حالا کوپن هیچی...تو یعنی هیچ نظری نداری؟؟
سکوت کردی...آره خب..تو که قرار نبود منو هیچ وقت صدا کنی..وضو گرفتی..مامان همینطور وسط اتاق، ساکت..نماز خوندی..مامان نگات کرد...
ـبدش...
مامان رو زانو تا  کنار مهرت  اومد...منو گرفتی...دهنتو چسبوندی به گوش راستم...
ـالله اکبر..چشماتو بستی..:فاطمه...
مامان خندید...با سر تایید کرد.....:کنیز فاطمه ست... اما نیستم...
این آخرین کلمه ای بود که قبل از شیر خوردن ازت شنیدم...صبح که پا شدم مامان پشت پنجره بود...ومن فاطمه شدم...فاطمه...




» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

...........(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:26 عصر )

صبح بود...هوا به شدت سرد...آسایشگاه جانبازان هم که بالا شهر!...یخ بندون شده بود..
ـ سلام آقا سیف...صبح بخیر...
ـبه!سلام بابا!صبح تو هم بخیر!انار مال کیه؟این قدر این حاج امیرو لوس نکن!بزرگ که بشه درد سرت می شه ها!..
دستشو کشید به ریششو سرشو خنده کنان تکون داد..
ـبزرگتر از این نمیشه آقا سیف!نترسین!تا تونسته قد کشیده...انقد که تو بدنش جا نمی شه دیگه!بشقاب دارین دم دست؟
ـمن نفهمیدم چی گفتی بابا!من نمی خوام..همین پیش پای تو،خانم اصغر آقا اومد...برکتی داد...دستت درد نکنه...
....پس خانم اصغر آقا هم اینجاست!...کاش می شد می نشستم اینجا تا حاج امیر بیاد محوطه...نمی شه که...سرده..چه امروز سوتو کوره!..کاش نرم بالا...کاش...خدایا چرا من آخه!!کمکم کن....
کاش این آسانسور خراب بود....حالا همیشه خراب بودا!!..
در اتاق هم که بازه...کاش هنوز جای حاج امیرو با آقا آرش عوض نکرده بودن....هنوز نیومده باید چشم تو چشمش بشم!..
ـببین کی اومده!!به!به!به!به!...
پس نمی دونه که انقد سر حاله...
ـریحان خانم!به قول نوه اصغر،ولکام!کام این پلیز!
خانم اصغر آقا از من بد تر!هیچی نگفته!...خاک بر سرم!..
آهسته زدم به در:
ـیا الله...سلام آقا آرش..خوبین انشالله؟بهترین؟.....د!پس حاج امیر کو؟چرا تختش خالیه!!من که نیم ساعت پیش خبر دادم میام...پس کوش؟...
داشتم اونهمه اضطرابو به بهانه حاج امیر بیرون می ریختم..
ـنترس عمو جان!میاد!الان میاد!با اصغر بردنشون یه آزمایش کوچول موچول!الان سرو کله شون پیدا می شه!
ـ الان میام آقا آرش...
کجا عمو!بیا!تا تو این انارو دون کنی،اونم میاد!
..بعد زیر لب،مثل وقتایی که می خواد متلک بگه گفت:
ـاز وقتی کچل شده،چه همه هواشو دارن!!!
ـ من کوچیک شما هم هستم!...الان میام!
...انارو گذاشتم رو تخت حاج امیر و دویدم تو راهرو...نگران بودم...نه نگران حاج امیر..می دونستم تو اتاق اصغر آقاست و داره از همه چی با خبر می شه...
به دیوار تکیه دادم..پاهام می لرزید...صدای نفسمو می شنیدم...قلبم رسما تو گلوم می زد!...
ریحان!اینقدر اینجا وایسا تا حاج امیر بیاد!یا خانم اصغر آقا!...یا اصلا خود اصغر آقا!چه می دونم!دعا کن باز حواسپرتی آقا آرش بیاد سراغش!اونجوری بشه که به خانمش می گفت دست نزن به من مگه تو زنمی!
چی می گی ریحان!الان 20 دقیقه ست داری از این دعا ها می کنی!زشته ها!برو تو اتاق!...
سرمو انداختم پایین..مثل بچه کلاس اولیا که مشق ننوشتن،با انگشتام ور می رفتم...رفتم تو...آقا آرش چشماشو بسته بود....خدایا ...خوابه انشالله....پشتمو کردمو پاورچین رفتم که بشینم رو تخت حاج امیر...
ـاز کی تا حالا معنی الان،نیم ساعت دیگه ست؟
آب جوش ریختن رو سرم....رومو کردم به تختش..هنوز چشماش بسته بود...با لحن شوخ همیشگیش گفت:
ـ این امیر کچل تانیاد ما انار نمیخوریم؟
ـچ ...چرا...ا...الان...الان دون می کنم..
گلوم چقدر خشک شده بود...پارچ و لیوان کنار تخت آقا آرش بود...نخواستیم آب!...
ـبیا یه لیوان آب بخور عمو گلوت باز شه!بابا حاج امیر که پر پرواز نداره!همین بغل مغلاست!
صدای ریختن آب مطمئنش کرد که دقیقا کنارشم..چشماشو باز کرد..خیلی جدی مثل وقتی به شیوا (دختر 22 ساله ش)موقع تشر زدن نگاه می کرد،زل زد به چشام...لیوان آب رو لبم خشک شد...دوباره سرمو انداختم پایین...
ـ ریحان؟عمو؟چی شده!پا ندارم؟درست...دست ندارم؟درست....دل که دارم عمو!ترکید بابا!بگین چی شده تورو خدا!هر چی خودمو می زنم به لوده بازی...امیر چیزی گفته؟خانم اصغر آقا گفت زینب سلام رسوند!!!!!از کی تا حالا زینب پیغام پسغام می فرسته؟آدم واسطه من و خودش می کنه؟ تو شیوا رو تازگی دیدی؟خوب بود؟علیرضا از ماموریت اومد؟....د بگو دیگه!!!!!...
سرم از این پایین تر نمی رفت..الانه که اشک بچکه و رسوا بشم...
ـبله..شیوا رو دیدم...خوب بود...زینب خانم هم خوبن...دارن براتون ژاکت می بافن...گفتن می خوان روز تولدتون دست پر بیان...
ـ بیراه نگو ریحان...زینب خوب نیست؟قلبشه باز؟منو نگاه کن؟...
ـ نه!نه!خوبن به خدا!
سرمو یه کم آوردم بالادستاش رو کمر بند تخت بود که روی بدنش بسته بودن...گفتم یه کم حالشو عوض کنم:
ـآقا آرش هنوزم کمر بندا بسته آماده پرواز؟..
ـریحان!اگه نگی چی شده به ولای علی....
داشت سعی می کرد نیم خیز بشه...
ـباشه باشه!می گم...
غلط کردی!چطور می خوای بگی آخه!می گی چی مثلا؟می گی چه نشستی اینجا که ....یا می خوای بگی،شما آروم باش!هیچی نشده!فقط یادگار دوست شهیدت،علیرضای 25 ساله،داماد نازنینت،تو اون هواپیما بوده....؟نه خدایا کار من نیست....
ـبیدار شدی آرش جان؟
ـامیر اومدی؟ریحان دیوونم کرد...تو رو جون نغمه....اون هواپیما...گریه می کنی امیر؟ببینمت؟....نگام کن؟....نگو علیرضا....آره امیر؟....نه ..نه...

آقا آرش.....زینب خانم صبور....
شیوای رنج کشیده من....همه لحظات رو مجال نیست تا کنارت باشم..

به هر لحظه بی شمار تسلیت...




» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

میلاد مبارک(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:25 عصر )

میلاد مسعود حضرت ثامن الحجج بر همه، به خصوص دوستان وبلاگ نویس مبارک...
شهید حسین ارسلان       آغاز :1324یزد
                                  شهادت:1364هور



 ضامن آهو


ای که نامت بر مس دل کیمیاست
هرچه در وصفت سراید دل رواست


آن قدر  خوبی  که  در  گلزار  عشق
بی گل رویت بهاران بی صفا ست


با  تو  پیوستن  بود  کاری  درست
از تو بگسستن ولی عین خطا ست


گو هر  عشق  تو  در  بازار  حسن
همچو یوسف بس عزیز و پر بها ست


روز  میلاد   تو   اندر  ملک   عشق
شور و شوقی دیگر از شادی به پاست


خاک درگاه تو همچون سرمه ای
مایه  بینایی  چشمان  ما ست


ای  گل  باغ  امامت ، کوی  تو
غرق در گلهای خوشبوی دعاست


آن بهشتی که ناید در گمان
جز سر کویت نمی دانم کجاست


کیستی ای آنکه کاخ عشق تو
عرش و فرشش جمله از مهر و صفاست


ای  که  زیب  دفتر  اوصاف  تو
سوره والشمس و نور و والضحی ست


ای که در محراب عشق کردگار
بر  لبت  پیوسته  ذکر  ربنا ست


آری ،  آری ای  امام  هشتمین
نور تو نور علی مرتضی ست


کیست «رخشا» را شفیع روز حشر
ضامن آهو علی موسی الرضاست




» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

امشب با تو حرفها دارم..(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:25 عصر )

امشب با تو حرفها دارم..
این طور به من زل نزن...خب،میدانم،همیشه با تو حرفها داشته ام..
همیشه گفته ام و تو صبورانه گوش داده ای...
این بار هم صبور باش..


چه کسی گفت که زن و مرد را در مساوات آفریده اند؟؟!!
و این چه مساواتی ست که شهادت و میهمانی گلوله های سوزان را،چندین برابر خاص شما مردان کرده ست؟؟


 مرا این طور نگاه نکن سید!لابلای این همه مچالگی عکس،چه خوب میشد که این بار چشمانت پیدا نبود...کفر نمی گویم که!........
نه!..ساکت باش ای ندای همیشه مدافع اندیشه های کهنه من..!
نمی خواهم حتی لحظه ای دوباره و هزارباره مرا بفریبی...
فریب دهی و در دلم زمزمه کنی که چه زنها که جاودانه شدند و عند ربهم یرزقون...جز آنکه این بازار همیشه برای مرد سکه بوده ست؟...


نمی خواهد آرامم کنی ای ریحان خاموش،اما پر غوغایی که دیری ست خانه دل را به افکاری تصاحب کرده ای که عقل را به زحمت می اندازند و دگر که را یارای مجاب کردن این دل خواهد بود؟!
نمی خواهم که در گوشم زمزمه کنی که جهاد با نفس جهاد اکبر است..که نا توانیم را به رخم بکشی...خود می دانم...می دانم که آن شربت را به کام کسی ریختند که از بند خویش رهید..
امشب چه نگاهت سنگین شده!اصلا برگرد توی آلبوم!نه اینجا نه!!این بار زیر تمام عکس ها!امشب می خواهم کمی قهر کنم..فقط کمی ها!فردا نگویی قهرم ها!می دانی که نمی توانم...
امشب مرا با تو هم نجوایی نیست ریحان..راحتم بگذار تا شاید بپذیرم که مرا میان خوبان راهی نیست...شاید بپذیرم مرا همین بس که دستانم را میان ضریح چشمان همیشه خیره اش گره کنم...همین بس که راضی باشم که اکنون دیگر ان بغض مبهم،آن لبخند نجیب و محزون،جای خود را به قهقهه های مستانه...و آن سیاهِ فرا گرفته اش،اکنون جای خود را به گلهای آبی داده باشند...
اما مرا چه سود از این همه سکوت...؟!از اینهمه غربت...که خاک زمین بس سرد است..و من نه بالاپوشی با خود آورده ام و نه برای زمهریر در پیش رخت گرمی فراهم کرده ام..
این میان مرا چه حاصل اگر عده ای بر بالهای ملایک محمل گزیده اند و اکنون حتی از نظر به در راه ماندگان این طریق دریغ می کنند..
حالا که از تیر نگاه پر معنی ات مصون شده ام، اشک می ریزم و فریاد میزنم..اگر صدایم تا تو رسید و آزارت داد گوشت را بگیر..همان طور که سالها پشتت را کردی...مپسند میان من و معبودمان،یک زمینی،حتی تو که مدتی ست می بالی که دیگر زمینی نیستی،حایل باشد!!...
چه غریبم من!میان چون خود،زمینیانی که گویا هر لحظه بساط «بودن» را گسترده تر و به خیال خود آرامش فراهم می کنند...
و چه غریبترم میان آنها که دوست می داشتم مرا از خود بدانند...و چه ساده بودم من!خود می دانم که از آنها نیستم...
و خدایا!راستی پس من کیستم؟!از کجایم؟!..
پس این زمینی آلوده که توان ماندن ندارد و به آن ماوای دل آرای جوار تو هم راهش نمی دهند،کجای این هستی سکنی کند؟؟؟!!!!
پروردگارا!غریب نوازا!ای شنونده دعاهای نخوانده...ای کلید همه در های بسته دل...ای کریم!

امروز...همین امروز «
این المفر»؟؟؟؟؟!!!!!.......


 


شور عشقت به دل افتاد چنان مست شدم
که ز خود قطع نمودم ، به تو پیوست شدم


آتش عشق تو در دل شرری زد که سحر
سوختم،خاک شدم،یکسره از دست شدم


نیست از من اثری هرچه بگردم،چه کنم؟!
لیک در کوی تو، چون نیست شدم هست شدم


سر نهادم به کفت پای بر افلاک زدم
مهر گشتم،چو تو را ذره شدم پست شدم


با تو بی پرده بگویم که گرفتار تو ام
بی جهت نیست که آزاده و سر مست شدم

(شعر از شهید دکتر با هنر)



» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)

   1   2      >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
سلامی چو بوی خوش آشنایی!
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 32  بازدید
بازدیدهای دیروز: 9  بازدید
مجموع بازدیدها: 118648  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «